سلام برای نوشتن این تایپیک عجیب مردد بودم
====
خیلی وقته دچار 2 گانگی شدم .بچه های قدیمی که منو میشناسن میدونن که من یه پسر 28 ساله تک فرزندم .پدرم تاجره و وضع مالی خوبی داریم خداروشکر .خودمم شغلم برگزاری رویدادهایی مثل کنسرت و جشنواره و همایش و غیره هستش و خداروشکر یه نیمچه درآمدی دارم و باعث کارآفرینی 11 .12 نفر هم شدم
حالا چرا دارم اینارو میگم خواستم بچه های جدید با شرایطم یکم آشنا بشن
====
از وقتی خودمو شناختم فامیل و آشنایان و دوربری ها .فکر میکردن من کلی دوست دختر دارم و هرشب با یه دخترم و کلیم رابطه جنسی انجام دادم باهاشون .مبناشونم این بود سام پول داره.خونه مجردی داره.ماشین داره.شرایط اجتماعی داره سر و زبون داره.آزادی داره مگه میشه دوست دختر نداشته باشه .پسرای الان هیچکدوم از شرایط اون را ندارن فقط یه نیمچه زبون دارن کلی دوست دختر دارن ولی فقط من میدونستم و خدای خودم که نه تا الان دوست دختر داشتم نه رابطه جنسی را تجربه کردم .چون همیشه دیدگاهم این بود که من الان بخوام با یه دختر دوست بشم یا باید بگم واسه سرگرمی میخوامت که تو مرام من نیست که وقتمو الکی بگذرونم و اون دختر را هم واسه هیچ و پوچ وابسته خودم بکنم یا باید بگم واسه ازدواج که هنوز 2 سال دیگه مونده تا به 30 سالگی برسم و بعد ازدواج کنم یا بگم رابطه جنسی که توهین به دختر ایرانیه استفاده ابزاری از اون دختر ولو خودش موافق باشه .خلاصه با همین افکار خودمو رسوندم به 28 سالگی و ارمغان این افکار تنهایی شدید بود نیاز جنسی و عاطفی شدید که هرروز باهاش در جنگ هستم .من دوست اجتماعی دختر خیلی دارم آدم اجتماعی هم هستم ولی بسیار تنهام و این تنهایی زمانی به اوج خودش میرسه که مثلا میخوام برم سینما.میخوام برم کافه میخوام برم تئاتر میخوام برم مهمونی.همرو میبینم با همسر یا دوست دخترشون اومدن ولی من تنهایی باید برم و خب اونجا انگار یه چکش بزرگ زدن تو سرم و عجیب وجودمو احساس حقارت میگیره.شاید مسخره باشه براتون اما یکی از آرزوهام اینه با یه دختر برم کافه ولی قرارم عاطفی باشه نه کاری .حرفامون احساسی باشه نه درباره پروژه و پول و اینا
====
تا امروز که 28 سالم شده زندگیم روالش اینطوری بود که گفتم ولی چند ماهیه شک کردم به افکارم .و انگار 2 تا نیرو تو وجودم هی دارن با هم جدال میکنن .یکی میگه افکارت درسته راهی که این چند سال رفتی درسته .یکی دیگه میگه بدبخت خودتو از یه سری لذت ها محروم کردی .به جایی که همدمت یه دختر باشه تا برات دردل کنه و براش دردل کنی همدمت شده گربت .بدبدخت فلانی را نگاه کن که شاگرد باباته با حقوق فلان چه دوست دختری داره چقد با هم شادن.اون واسه پسره کادو میخره پسره واسه اون ولی تو احمق هیچکسی تو زندگیت نیست که دوست داشته باشه جدا از پدر مادرت و خانوادت و یه سری دوستای نزدیکت .کسی که تورو عاشقانه دوست بداره .ببین فلان پسر با دوست دخترش رابطه جنسی داره و اینطوری خودشو تخلیه ولی تو احمق فقط داری این حسو سرکوب میکنی یا جور دیگه رفعش میکنی.بدبخت تو این دوره زمونه بیشتر دخترا دوست پسر دارن تو که دنبال دختری نرفتی به خاطر عقایدت و به امید اینکه اولین مرد زندگی همسر آیندت باشی از کجا معلوم قبل تو با کسی نبوده باشه چون خیلی طبیعیه این روابط بین دختر پسرا
از اونور وقتی خودمو آنالیز میکنم میبینم من خوب بلدم حرف بزنم من خوب بلدم با حرف زدن مسءولای گنده شهر و استان و کشور را راغب کنم واسه پروژه های مختلف.ولی اگه الان بگن با یه دختر برو قرار عاطفی .هیچی بلد نیستم میمونم چی بگم اصن لال میشم حرف کم میارم (منی که مجری مراسمات ۲ هزار ۳ هزار نفره هستم ) و حتی بلد نیستم چجوری برخورد کنم.
=====
و هررروز .ساعتها .دقیقه ها این جدال تو ذهنمه و من هی از خودم میپرسم آیا من و همفکران من اشتباه کردیم؟؟